خلاصه داستان :
در سال 1898 دَنیل پلِین ویو از حفاران با تجربه نفت، اطلاع پیدا می کند که در دشتی در غرب آمریکا چاهی از نفت در حال بیرون آمدن از زمین است، بنابراین دست پسرخوانده اش را می گیرد و به آنجا می رود .دنیل از کودکی تجربه های بدی با زندگی و انسان ها داشته است و رفته رفته از مردم متنفر است و می خواهد با کسب ثروتی کلان زندگی ای ترتیب دهد تا به دیگران نیازی نداشته باشد. با وجود این طرز فکر، او به پسرخوانده ای که دارد دل می بندد. اما پسرخوانده نیز آدم درستی نیست و دنیل با شخصی روبرو می شود که خود را به دروغ، برادر گمشده ای از او معرفی می کند.