Satya یک کلمه سانسکریت است که می تواند به عنوان "حقیقت" یا "جوهر" به انگلیسی معاصر ترجمه شود. در مذاهب هند به طور خاص به نوعی فضیلتی که در میان آنها یافت می شود ، اشاره دارد. این فضیلت معمولاً به حقیقت بودن در افکار ، گفتار و عمل اشاره دارد. به ویژه برای یوگا ، ساتیا یکی از پنج یاما است ، محدودیت فضیلت از باطل و تحریف واقعیت در عبارات و اقدامات شخص.
سه یتیم پیوندی ناگسستنی تشکیل می‌دهند و در کنار یکدیگر در سواحل رودخانه کریشنا در شهر ویجایوادا، هند، بزرگ می‌شوند و به خانواده‌ای برای یکدیگر تبدیل می‌شوند.
تعقیب و گریزی جدید در راه است - با اشاره به حماسه رامایانا، سینگهام و تیم او با یک شرور مرموز روبه‌رو می‌شوند تا همسرش را نجات دهند.
ریشی به خاطر اشتباهی که دوستش یاجی مرتکب می‌شود، عاشق دختری به نام تارا، یک راننده مسابقه‌ای تازه‌کار، می‌شود. رابطه‌ی ریشی و تارا که قرار بود نزدیک و عاشقانه باشد، از هم پاشیده می‌شود. ریشی با پیشنهاد یاجی به لندن می‌رود و به‌عنوان کارآموز در یک پیست مسابقه کار می‌کند، تا شاید سرنوشت جدیدی برای خود رقم بزند.
سرپرست آگاهی، ساتیابهاما، با گذشته‌ی پر از راز خود روبرو می‌شود و برای پیدا کردن مرد گمشده‌ای، وارد یک تحقیقات پرخطر می‌گردد. او در حالی که رازهای تاریکی را در شهرهای مختلف و پنهان در سایه‌ها کشف ...
در دهکده ای کوچک، هانومانتو، یک دزد خرده پا، جواهری اسرارآمیز پیدا می کند که به او قدرت های خداگونه می دهد. آیا او موفق خواهد شد که این قدرت ها را از افتادن در دستان اشتباه نگه دارد و دهکده خود را نجات دهد؟
یک گانگستر مخوف معروف به روح، وارد یک زندان شده و افراد داخل زندان را گروگان می‌گیرد تا شمش‌های طلای پنهان شده در زندان را به سرقت ببرد. اما در این میان یک افسر پلیس حرفه‌ای برای حل این موضوع مامور شده و بدین ترتیب تعقیب و گریز میان یک جنایتکار باهوش و یک افسر پلیس بی‌رحم آغاز می‌شود و…
یک دستیار کمیسر پلیس که حافظه اش را از دست داده برای حل یک پرونده ی مرموز باید بر شیاطین درونی خود و دشمنان خارجی غلبه کند...
یک مامور مخفی بریتانیایی کار حل یک معمای تاریک را بر عهده می گیرد. او به شبکه ای از عشق، فریب و خیانت هدایت می شود. موفقیت و شکست او می تواند مسیر تاریخ را تغییر دهد.
دیو به طور تصادفی با تارا دوست دوران کودکی خود برخورد می کند و داستان عاشقانه آنها شروع می شود..
«مینا» که بازیگر تئاتر است، به دستور مردی دزدیده می شود. پسری اشراف زاده به نام «راجن»، با شنیدن صدای مینا برای نجات او وارد عمل می شود. راجن و مینا به هم علاقمند می شوند اما پدر راجن مخالف ازدواج پسرش با زنی بازیگر است و می خواهد جلوی این وصلت را بگیرد.
