نوروال جوانی است که پدر و مادرش از یکدیگر جدا شده اند و در حال حاضر با مادرش زندگی میکند. این جدایی باعث شده نوروال در زندگی خود با مشکلات زیادی درگیر باشد، به همین دلیل وقتی پدرش نامه ای به او میفرستد و دعوتش می کند که به دیدنش برود، نوروال بلافاصله چمدانش را بسته و راهی جاده میشود. اما پس از رسیدن به خانه پدری، متوجه میشود آنچه فکر میکرده در انتظارش نیست...
داستان تلخ دو خواهر، یکی پیانیست که وسواس زیادی برای پایان دادن به زندگیاش دارد، دیگری نویسندهای که با این تصمیم دست به گریبان شده است.
زنی سیاهپوست به نام هریت تابمن که در طی دهه 1840 میلادی در ایالت مریلند آمریکا زندگی میکند، از چنگ بردهداران میگریزد و با اقدامات جسورانه و هوشمندانه خود، به یکی از بزرگترین قهرمانان تاریخ این کشور تبدیل میشود. هریت در طول دوران زندگی خود، صدها برده سیاهپوست را نجات میدهد.
هنگامیکه «لاکی پرسکات» از خانه همیشگیشان فاصله میگیرد و به یک شهر کوچک نقل میکند، با یک اسب تنومند به نام «اسپیرت» آشنا میشود و زندگیاش برای همیشه تغییر مییابد.
در دهه 1950 میلادی، راننده کامیونی به نام فرانک شیرن (رابرت دنیرو) که حالا در یک خانهٔ سالمندان زندگی میکند، به همراه راسل بوفالینو (جو پشی)، از روسای مافیا ارتباط میگیرد. شیران همزمان با بالا رفتن رتبه خود و تبدیل شدن به یک قاتل قراردادی برتر، شروع به کار برای جیمی هوفا (آل پاچینو) میکند.
زمان جنگهای ویتنام است. به کاپیتان «ویلارد» دستور داده می شود که به جنگلی در کامبودیا رفته و سرهنگ کورتز خائن را که درون جنگل برای خودش ارتشی تشکیل داده را پیدا کرده و بکشد. زمانیکه او در جنگل فرود می آید کم کم توسط نیروهای مرموزی در جنگل گرفتار شده تا حدی که دچار جنون می شود. همراهان وی هم یکی یکی به قتل می رسند. همینطور که ویلارد به مسیرش ادامه می دهد بیشتر و بیشتر شبیه کسی می شود که برای کشتنش فرستاده شده است...
وقتی خواهرش کشته می شود و زندگی دوگانه او به عنوان یک مجری وب کم فاش می شود، گریس هشدارهای یک کارآگاه خونسرد را نادیده می گیرد و درگیر ماجرا می شود.
در حالی که نیروهای آمریکایی به سواحل نرماندی یورش می برند، سه برادر در میدان نبرد مرده دراز می کشند و برادر چهارم در پشت خطوط دشمن به دام افتاده است. کاپیتان تکاور جان میلر و هفت مرد وظیفه دارند به قلمرو تحت کنترل آلمان نفوذ کنند و پسر را به خانه بیاورند.
داستان یک کارمند فناوری آگورافوبیک که در سیاتل شواهد جنایتی را کشف می کند که
وقتی یک خانواده جدید به همسایگی خانه لورا و خانوادهاش نقل مکان میکنند، دختر کوچکشان، مگان، به سرعت او را مجذوب خود میکند و خاطرات دردناکی از دختر خودش، جوزی، که چندین سال پیش مرده بود، ایجاد میکند