
جول که آدمی خجالتی و تا حدی ساده است، در یک مسافرت ساحلی با دو نفر از دوستانش، با کلمنتاین که دختری کمفکر و پرانرژی است آشنا میشود. بعد از مدتی این دوستی به پایان میرسد و کلمنتاین دست به یک عمل پاکسازی حافظه از طریق شرکت لاکونا میزند. بعد از پاکسازی، وقتی جول او را میبیند و متوجه میشود که کلمنتاین او را از حافظه و خاطرات خود پاک کرده است، تصمیم میگیرد تا او نیز کلمنتاین را از خاطرات خود پاک کند. اما در میانهی راه پاکسازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه میشود که مایل به این کار نیست و سعی در منحرفکردن مسیر پاکسازی میکند…
دختری بیست ساله به نام آلما پس از مرگ پدربزرگش تصمیم میگیرد به خانه دوران کودکی خود در جزیرهای کوچک در قلب یک جنگل باشکوه بازگردد. او در آنجا دو توله بیپناه را نجات میدهد، یک گرگ و یک شیر. آنها پس از مدتی پیوندی جداییناپذیر با یکدیگر ایجاد میکنند اما پیوند میانشان به زودی و زمانی که یک جنگلبان، حیوانات را پیدا کرده و با خود میبرد، از بین میرود. حال این دو توله باید سفری ماجراجویانه را آغاز کنند تا دوباره با یکدیگر و آلما متحد شوند.
مادری بیوه, هالی, زمانی که دختر نوجوانش بتسی روشنگری عمیقی را تجربه می کند و اصرار دارد که بدنش دیگر متعلق به خودش نیست، بلکه در خدمت قدرتی برتر است، به شدت مورد آزمایش قرار می گیرد.
دختری به نام آنجل در کودکی و در دهه 1850 توسط والدینش فروخته می شود. حالا او بزرگ شده توانسته با نفرتی که از خود و همه اطرافیانش در دل دارد، در کالیفرنیای دهه 1850 جان سالم به در ببرد. تا اینکه با جوانی به نام مایکل هوزیا ملاقات می کند و متوجه می شود که هیچ دردی وجود ندارد که عشق نتواند آن را التیام بخشد...
زنی جوان به نام “داربی” به دلیل کولاک شدید در یک استراحتگاه دور افتاده در کوهستان گرفتار شده است. او به زودی متوجه وجود یک دختر بچه ربوده شده داخل ماشین یکی از ساکنین اقامتگاه میشود. حال داربی مصمم است تا هویت واقعی آدم ربا را کشف کند.