«مِشمِشه» مرضی است مسری که بیشتر در اسب و استر و خر دیده شده و به انسان نیز قابل سرایت است. در واقع همین امر دستمایه سوژه اصلی این فیلم شده است. فیلم یک طنز موقعیت است و داستان یک گروه فیلمبرداری را روایت می کند که در حال ساخت فیلمی هستند. آنان برای چند سکانس از فیلم احتیاج به یک خر دارند و همین امر کل گروه را با ماجراهای مختلفی مواجه می کند...
حسین در آستانه ازدواج دومش ـ با فرشته دختر دایی اش ـ از طریق یكی از همسایه ها درمی یابد پسرش رضا برخلاف تصور او، زنده است و نزد دوست صمیمی اش احمد و همسرش مریم، زندگی می كند....
جواد كه از خانواده متمولی است، شیفته دختر فقیر قالیباف می شود. والدین مرد جوان با این وصلت مخالفت می كنند. جواد بر رأی خود پافشاری كرده و سرانجام به جهت ادامه مخالفت ها خانواده اش را ترك می كند. پس از آن طی حادثه ای سلامت خود را از دست می دهد.
ساره و داوود كه هر دو در كار تهيه فيلم مستند هستند يك شب در حين فيلمبرداري جسدي را در كوچه ي خود مي بينند اما وقتي پليس در محفل حاضر مي شود جسدي را نمي بيند..
اصغر زاغی شاغل در تماشاخانه، در واقع با خبرچینی برای ساواک امرار معاش میکند. وی بهطور تصادفی پی به مخفی گاه انقلابیون در همسایگی خود می برد ولی هنگامیکه قصد لو دادن آنها را دارد متوجه مهربانی و دلسوزی انقلابیون در حق خودش و زن و بچه بیمارش میشود. پس پشیمان شده و راه فرار آنها را فراهم میکند و خودش هم نقل مکان میکند.
داستان «دخترعمو و پسرعمو» دربارهٔ زندگی یک پسرعمو و دخترعمو است که قبلا ازدواج کرده بودند اما بعد طلاق در زندگی خانوادگیشان اختلافات زیادی به وجود میآید. آنها با دستور و راهنماییهای پدربزرگ خود مجبور میشوند تمامی اختلافات خانوادگیشان را حل کنند و...
این فیلم داستان زندگی یک بازیگر پیشکسوت به نام حسین عطاری (جمشید مشایخی) را روایت میکند که سالهاست جلوی دوربین نرفتهاست و حالا که بناست مراسم تجلیلی برایش برگزار شود هم هیچکس از محل زندگیش خبر ندارد. اینجاست که رفقای قدیمی این بازیگر که آنها نیز مدتهاست به دنبالش هستند درصدد برمیآیند تا با کمک نوه اش، او را پیدا کنند..
يك گروه پنج نفره از تكاوران ايراني براي يك عمليات برون مرزي وارد خاك عراق ميشوند. آنها در همان ابتداي كار با يك گروه عراقي كه در حال شكنجه دادن دو اسير هستند، مواجه و ناچار ميشوند با آنها درگير شوند. اين درگيري مأموريت اصلي آن ها را به مخاطره مي اندازد و...
سامان که پنج سال پناهنده سیاسی بوده، به کشور برمی گردد. تبسم که پیش از سفر سامان، نامزد او بوده به استقبالش میآید و به میگوید دیگر ادامه رابطه آنها ممکن نیست...
پریناز پس از مرگ مادر، به سراغ خالهاش میرود که تنها کسی است که میتواند به او پناه بدهد. خاله از پذیرفتن او امتناع میکند. اما سرانجام در ماجراهایی پریناز بالاجبار با خالهاش (که تنها کسی است که دارد) زندگی میکند و بعد از آن اتفاقات خاصی برایشان به وقوع میپیوندد.