کارمن «کارمی» برزاتو، سرآشپز جوانی از دنیای غذاخوریهای خوب، پس از مرگی دلخراش، برای اداره ساندویچفروشی خانوادگیاش به خانه شیکاگو میآید. در حالی که کارمی برای دگرگونی رستوران و خودش میجنگد، خدمه آشپزخانهاش در اطراف لبههای خشن او نهایتاً
ماشا دخترکی بازیگوش، شاد، مهربان و پُرانرژی است که با خوک، بز و سگش در جنگل زندگی میکند. تمام حیوانات جنگل از او گریزانند، چرا که ماشا وادارشان میکند تا با او بازی کنند. روزی ماشا، پروانهای میبیند و هنگامی که این پروانه را تعقیب میکند، به خانهٔ خرسی میرسد که برای ماهیگیری از منزل خارج شدهاست. ماشا در حین بازی در آنجا، حسابی کلبهٔ خرس و محوطهاش را بهم میریزد و هنگامی که خرس برمیگردد، با فاجعهای که ماشا ایجاد کرده مواجه میشود. خرس تلاش میکند از دست ماشا خلاص شود و او را از آنجا براند، اما موفق نمیشود و سرانجام ماشا و خرس با هم دوستانی صمیمی میشوند.