یک سوپرمارکت در حومه مسکو، به مثابه قلب تاریکی برای "کارمندان" ازبک است که در آنجا بهصورت شبانهروزی کار میکنند و تهدید، مورد سوءاستفاده و زندانی میشوند. محبت موفق به فرار میشود و چرخه بیرحمانه بردهداری مدرن را افشا میکند.
و پیشبینی باشکوه ویتیاز بوریسپول این بود که پسری خواهد داشت که یک جنگجوی بزرگ خواهد شد و روسیه را از بلای عظیم نجات خواهد داد. اما، مثل همیشه، همه چیز برعکس شد: قهرمان به دنیا آمد... دخترم بود. و نجات روسیه هنوز لغو نشده است. چگونه باید با دشمنی جنگید که سه سر داشت و هر یک از سرها ظرافتهای خاص خود را؟
یک سال بعد از شکست دکتر طاعون ایگور گروم تبدیل به قهرمان محبوب شهر شده اما حال با حریفی دیگر از لژیون مردگان طرف میشود که کل شهر را گروگان گرفته و قصد دارد زندگی گروم را نابود کند.
پسر دلفینی اکنون یک وظیفهی مهم دارد. او نگهبان دریاست و باید از موجودات دریایی محافظت کند. در این بین هنوز خطر از سر دریا برطرف نشده چرا که اختاپوس بدجنس که در چاله ای گرفتار شده به کمک شامی نقشه های جدیدی را علیه موجودات دریا طراحی و
وقتی جائه وو جوان به رده های بالای انتخابی تیم ملی کندو کره جنوبی می رسد، وقتی متوجه می شود که رقیب اصلی او مردی است که به طور تصادفی برادر بزرگترش را کشته است، شوکه می شود.
یک هواپیمای جت به نام شوالیه به طور اتفاقی به عنوان یکی از شرکت کنندگان مسابقه هوایی دعوت می شود، او برای قهرمان شدن به یک مربی با سابقه نیاز دارد.
شهری توسط بیگانهها مورد حمله قرار میگیرد تا منابع آن را غارت کنند. اما در این میان یک فرد شجاع پیدا میشود با آنها مبارزه میکند.
دختری به نام ماری آرزو میکند به جای ازدواج کردن، مانند گذشته راحت و بیخیال زندگی کند. اما ماری به زودی به طرز اسرارآمیز و جادویی به اندازه اسباببازیهای دوران کودکی خود کوچک شده و همه آنها نیز زنده میشوند. در این میان او با یک عروسک فندق شکن ملاقات میکند که در حقیقت یک شاهزاده است که به وسیله طلسم به این شکل درآمده است. اکنون آن دو باید همراه با هم به سرزمین جادویی گلها سفر کنند تا جهان را از دست موشهای شرور نجات دهند اما…
یک لک لک احمق که در حال حمل کردن یک بچه پاندا است به اشتباه او راه در مکان اشتباهی فرود می آورد. خرس، گوزن، ببر و خرگوش او را پیدا میکنند و در یک ماجراجویی دشوار اما سرگرم کننده سعی میکنند به پاندا برای رفتن به خانه اش کمک کنند…
داستان زندگی ژان بکو، دختر یک خیاط مستمند در سال 1743 که به دربار لوئی پانزدهم رسید و تبدیل به آخرین معشوقهی او شد.