
نائومی، زن جوانی است که خودرواش از جاده منحرف شده و درون یک گودال میافتد و او را در منطقهای دورافتاده گرفتار میکند؛ جایی که حتی موبایلش آنتن نمیدهد. در همین هنگام، یک راننده یدککش بهطرزی مرموز ظاهر میشود، اما بهجای کمک، نائومی را به قربانی بعدی خود تبدیل میکند.
در روستایی دورافتاده در جزیره کارپاتیا، دختری خجالتی به نام یوری در یک مزرعه بزرگ میشود و از کودکی یاد میگیرد که از گونهای حیوانی مرموز به نام «اوچی» بترسد. اما وقتی یوری یک بچه اوچی زخمی را پیدا میکند که جا مانده، تصمیم میگیرد از خانه بگریزد و سفری پرماجرا را برای بازگرداندن او به خانهاش آغاز کند.
با تسبیح در یک دست و تبر در دست دیگر، یک راهب به دنبال روحی هزارساله میرود که انسانها را تسخیر کرده و جهنمی را روی زمین به پا کرده است.
بهخاطر مشکلات مالی، خانواده ییلماز به خانه مادربزرگشان، سعدت، نقلمکان میکنند. اما سعدت آنطور که فکر میکردند تنها زندگی نمیکند. خانه قدیمی سعدت که همزمان مزار همسر مرحومش هم هست، محل سکونت موجوداتی از بعد دیگری است. و این موجودات هیچکس را در خانه نمیخواهند جز خود سعدت.
برترم پینکاس، دندانپزشکی بدخلق و مردمگریز در منهتن، ناگهان به توانایی ناخوشایندی دست پیدا میکند: دیدن ارواح. ارواحی واقعاً آزاردهنده! بدتر از آن، همهشان چیزی از او میخواهند. بهویژه فرانک هرلیهی، روحی پرحرف و زبانباز که مدام او را اذیت میکند تا وارد نقشهای عاشقانه با همسر بیوهاش، گوئن، شود. بهزودی، آنها در ماجرایی خندهدار میان دنیای زندگان و مردگان گرفتار میشوند!
شون تاکاهاتا، دانشآموز دبیرستانی، از زندگی خسته شده؛ از یکنواختی روزمره مدرسه و زندگی دلزده است. او دعا میکند که اتفاقی بیفتد، چیزی هیجانانگیز. ناگهان، او و همکلاسیهایش مجبور میشوند در بازیهایی مرگبار، برگرفته از بازیهای کودکانه، شرکت کنند و با موجوداتی ترسناک روبهرو شوند؛ از عروسک دارومای سخنگو گرفته تا گربه خوششانسی با پنجههای تیز و مرگبار.
پس از مرگ ناگهانی مادربزرگ دورافتادهاش، طوفان برفی رزاریو را در کنار جسد او محبوس میکند و در همین حال نیروهای فراطبیعی تاریک شروع به حمله به او میکنند.
یک موسیقیدان افسرده در خیابانهای متروک دیترویت دوباره با معشوقش دیدار میکند. هرچند عشق آنها قرنها دوام آورده، اما با رسیدن خواهر کوچکترِ دمدمیمزاج و غیرقابلپیشبینیِ زن، این رابطه به آزمایش کشیده میشود.
هیونسو و سو-جین تازه ازدواج کردهاند. بهطور ناگهانی، هیونسو شروع به صحبت در خواب میکند: «یه نفر اینجاست.» از آن شب به بعد، هر بار که به خواب میرود، به فرد دیگری تبدیل میشود و هیچ خاطرهای از شب قبل ندارد. این وضعیت، سو-جین را دچار اضطراب شدیدی میکند؛ او مدام نگران است مبادا هیونسو در خواب به خانوادهاش آسیب بزند و به همین دلیل دیگر نمیتواند حتی لحظهای آرام
پس از نقلمکان به خانهای جدید، دختربچهای شروع به رفتارهای عجیب و نگرانکننده میکند، تا اینکه یک روز ناگهان پشت کمد ناپدید میشود. پدر، که از این اتفاق ویران شده، هیچ سرنخی از ناپدید شدن دخترش ندارد، تا اینکه یک جنگیر برای کمک از راه میرسد.