در زمان اشغال ایران توسط متفقین گروهی ازسربازان ارتش سرخ به هنگام انجام مأموریت خود در مناطق کویری ایران ناپدید می شوند. در پی تلاش برای یافتن این گروه، عدهای از مردان یک ایل حاشیه کویر به اتهام قتل افراد گروه مذکور دستگیر شده و مورد شکنجه و آزار قرار میگیرند. مردان ایل به تلافی صدماتی که از سوی قوای بیگانه بر آنها وارد آمده، تصمیم به مقابله می گیرند.
ذبيح، كه آدم بدقلقي است، با همسرش، بي بي حبيبه، در روستايي زندگي مي كند. كبيري، كه معمولاً مشكلات اهالي را با كدخدامنشي حل و فصل مي كند، به ذبيح وعده مي دهد كه از طلوع تا غروب آفتاب هر مقدار زمين را كه محصور كند از آن وي باشد. ذبيح آزمندانه به محصور كردن زمين هاي روستا مي پردازد، اما در پايان روز از فرط خستگي از تپه اي سقوط مي كند و جان مي دهد.