
دو مأمور کارآزموده که در دو سوی درهای اسرارآمیز مستقر شدهاند، از دور به یکدیگر نزدیک میشوند. اما زمانی که نیرویی شیطانی از اعماق سر برمیآورد، آنها ناچار میشوند برای زنده ماندن با یکدیگر همکاری کنند.
یورکشایر، 1898. زنی داغدار همراه با پسرش به خانهی متروکهی همسر سابقش، که بهتازگی مرده پیدا شده است، نقل مکان میکند. اما پس از ورودشان، متوجه میشوند که در خانه تنها نیستند.
اَبی بلیدکات نوجوانی است که بین سنتهای ترسناک تجارت خونین خانوادهاش و احساسات لطیف اولین عشقش گرفتار شده است. در شهر کوچک کلاور فالز، راجر، پدر اَبی، با ثبت قتلهای واقعی روی نوار و فروش آنها به مشتریان مشتاق، میراثی بدنام برای خود ساخته است. اما وقتی اَبی عمیقتر در کسبوکار وحشتناک خانوادگی فرو میرود، به این فکر میافتد که شاید زمان آن رسیده باشد که سنت خانوادگی را در مسیری جدید هدایت کند.
جکی و کلوتایر در یک دبیرستان و در حوالی همان اسکلهها بزرگ میشوند. او درس میخواند، اما کلوتایر از مدرسه فرار میکند. مسیرهایشان به هم گره میخورد و دیوانهوار عاشق یکدیگر میشوند. زندگی تمام تلاشش را میکند تا آنها را از هم جدا کند، اما آنها مانند دو نیمهی یک قلباند.
مجری یک برنامه رادیویی به نام الویس یک تماس تلفنی دریافت میکند که طی آن تمام اعضای خانوادهاش تهدید به مرگ میشوند. حال الویس مجبور است برای نجات خانواده خود وارد یک بازی بقا شود که تنها راه برنده شدن در آن، کشف هویت مجرم است و…
پس از نقل مکان به بوگوتا برای داشتن فرصتی برای یک زندگی بهتر، یک مرد جوان کرهای در بازار سیاه کلمبیا پیشرفت میکند و با به خطر انداختن خود، برای رسیدن به موفقیت تلاش میکند.
دنی دولینسکی، یک قاتل قراردادی سالخورده که در بنبست زندگی گرفتار شده اما برای جلب توجه مدیر جسور یک باشگاه به نام آناتا تلاش میکند، از اینکه شرکت دوباره او را به میدان فرا میخواند، هیجانزده میشود. اما این بار، مأموریتش چیزی جز آموزش ویلبورگ، یک آدمکش جوان از نسل زد با رفتاری سرکش، نیست.
زمان شلوغی ناهار در رستوران گریل است، یک مکان پررفتوآمد برای گردشگران در نیویورک که در یک روز عادی جمعه، هزاران مشتری را پذیرایی میکند. اما حالا مقداری پول از صندوق ناپدید شده و همه کارکنان تحت بازجویی قرار گرفتهاند.
لودیا مونوز یک بازنشسته است که از سال 1978 در بارسلونا زندگی میکند. او پس از آنکه دیکتاتوری نظامی حاکم بر آرژانتین در آن زمان قصد ربودن و ناپدید کردنش را داشت، مجبور به تبعید شد. لودیا که باردار بود و تنها دخترش، والریا، را در شکم داشت، موفق شد به اسپانیا فرار کند.
گرفتار میان عشقش به سارا و مأموریتش برای نجات زمینهای کشاورزی، جورج واشنگتن کارور در آستانه از دست دادن همهچیز به خاطر کارش قرار دارد. در حالی که با نژادپرستی و تردید دیگران روبهروست، او تلاش میکند رازهای نهفته در بادامزمینی را کشف کند؛ رازهایی که میتوانند کشاورزی را متحول سازند.