پس از ناپدید شدن خواهرش، یک بومی آمریکایی که به کارهای خلاف مشغول است، خواهرزادهاش را از پدربزرگ و مادربزرگ سفیدپوست کودک میرباید و به سمت گردهمایی ایالتی سرخپوستان حرکت میکند به امید اینکه باقیمانده خانوادهشان را حفظ کند...
پادشاهی بالونها، اژدهایان پلیس مضطرب و جادوگران شاد دقیقاً همان چیزی است که تری داستانهای پری مادربزرگش را به یاد میآورد. به جز اینکه واقعی هستند و قطعا آنقدرها "شاد" نیست.
سباستین ده ساله که عاشق زندگی در شهر است، مجبور است تابستان را در کوهستان با مادربزرگش بگذراند. اوضاع چندان بر وفق مراد او نیست تا اینکه با سگ بزرگی به نام بل آشنا می شود که صاحب بدرفتاری دارد. سباستین با محافظت از دوست جدید خود پرماجراترین تابستان عمرش را می گذراند.
خواننده بلندپروازی که با مادربزرگش در پایتخت کشور بوتان زندگی می کند، رویای گرفتن ویزای استرالیا و مهاجرت به آنجا را در سر دارد.
ماجرای دختری مهربان به نام حنا است که در دهکده ای کوچک همراه با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کند. مادر کاتری برای شغل از فنلاند به آلمان رفته است و کاترین در انتظار دیدار دوباره مادرش روزها را سپری میکند.
حوا، دختر جوانی که با مادربزرگش که به زودی می میرد تنها زندگی می کند. هاوا وقتی متوجه می شود که میشل اوباما در حال بازدید از پاریس است، فکر دیوانه وار پذیرفته شدن توسط این شخصیت می شود که او را بیش از هر چیز تحسین می کند...
رجب و بهترین دوستش نورالله، تصمیم میگیرند به خانه روستایی بروند که از مادربزرگ رجب به او ارث رسیده است. اما به زودی رجب متوجه وجود یک پروژه بزرگ میشود که به روستا و جنگلهای اطراف آن آسیب میرساند. حال روستاییان با رهبری رجب علیه این پروژه مبارزه میکنند و…
مرگ مادربزرگ خانواده وورث، آنها را که سالهاست از یکدیگر دور هستند، دوباره دور هم جمع میکند.
وسلی، گربه نارنجی او به نام پرتزل و دوست صمیمیاش، جورجی ، بخاطر خلاقیتشان شناخته میشوند. مادر ، پدر و مادربزرگ فوق العاده دانای او ، باها چان ، بیشتر از همه می داند.بعضی روزها، با کمک باها چان، وسلی و جورجی مشکلات زیادی را حل می کنند.کارهای ساده مانند : پخت کیک ، درست کردن یک ساندویچ کره بادام زمینی کره و ژله. اما بعضی اوقات که کار ها خیلی سخت می شوند، همه کاری که باید انجام دهند این است که وانمود کنند برای انجام آن کارها به نینجا های سریع ، تبدیل می شوند.
بزودی
در خانهٔ مادربزرگ، همه خانواده دور هم جمع شدهاند تا جشن تولدی برای مادربزرگ بگیرند. همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه داماد خانواده که به دلیل سفر در این مهمانی حضور نداشته سرزده میرسد و شمش طلایش را میخواهد که چندین وقت قبل به امانت در خانه مادربزرگ گذاشته بودهاست. با یک گشتن ساده متوجه نبود شمش طلا میشوند. این ماجرا آغازگر تنشی بزرگ در بین اعضای خانواده است. تمام افرادی که حضور دارند انگیزههایی برای برداشتن شمش طلا دارند و به مرور بحران پیچیدهتر میشود.