در جنوب شهر پسری به نام عطا با پدرش زندگی میکند و دو تن از دوستان خود را نیز به خانه راه دادهاست اما کلفتی که برای همسایهشان کار میکند، دلبستگی خاصی به این پسر دارد ولی عطا از این موضوع چیزی نمیداند. این کلفت دختری را به خانه عطا میآورد و ادعا میکند که دخترخالهاش است و از عطا میخواهد برای چند روزی مخفیانه او را در منزل خود نگه دارد. عطا این موضوع را میپذیرد و ماجراها با ورود این دختر به خانه شروع میشود.
در شهری بنام کازا رخ میدهد جایی که مردی سنگ دل بنام شود سینگ به مردم ظلم میکند و حالا افسانه ای بنام شمیشرا علیه اون قد علم میکند ولی موفق به شکست دادنش نمیشود و سالها بعد پسرش بالی نیز در همان شهر بزرگ میشود ولی همه از پدرش به عنوان یک خائن یاد میکنند و....
زنی اهل ورشو به نام ماگدا که ترس زیادی از سگها دارد، به دلیل مسائل شغلی مجبور است تا به شهر کراکوف سفر کند. اما ماگدا به زودی با مردی جوان که همسرش را از دست داده و پسر و حیوان خانگی آنها آشنا شده و…
شیائو جیانفنگ قربانی پاپوش شد و به مدت 25 سال در زندان خارج از کشور بود، او پس از آزادی نتوانست همسر و پسرش را پیدا کند، فردی مرموز در ازای دادن اطلاعات از او خواست دخترش را نجات دهد.
رحمان (سعید آقاخانی) آبدارچی یک شرکت است و پزشک به او اعلام کرده است که بهزودی از دنیا خواهد رفت. از اینجهت رحمان فکری به سرش میزند تا از مرگ خود برای خانوادهاش سودی حاصل کند؛ امّا همیشه با بدشانسی روبهرو میشود. او با دوستش انوش (بهرام افشاری) نقشههایی طراحی میکنند که اشکان (محمدرضا گلزار) پسر رئیس شرکت، بلایی سر رحمان بیاورد که خانوادهٔ رحمان با پول دیه، زندگی خوبی داشته باشند.
مستتدی در مورد مرگ مرموز و عجیب یک مادر جوان و ربوده شدن پسرش که چندین دهه معما و سوالات بسیاری را درباره هویت واقعی قاتل فراری برای ماموران پلیس به وجود آورد و…
مسعود، یاشار و کامران سه جوان هستند که در آستانه ترشیده شدن هستند و تلاش های بسیاری برای جلوگیری از اتفاق می کنند که در این مسیر اتفاقات جالب و خنده داری برایشان اتفاق می افتد
یک ستارهی اسبق اسبسواری، برای دور کردن یک پسر جوان از مادر الکیاش دست به هر کاری میزند و در این راه به رستگاری میرسد
در سال 1402، ملکه مارگرت به دستور پسرش، بر کشورهای سوئد، نروژ و دانمارک حکومت می کند، اما یک توطئه در راه است و زندگی مارگرت در معرض خطر بزرگی قرار دارد و...
گربهای به نام بلانکت همراه پسرش، کیپ، در شهری زندگی میکنند. روزی کیپ تصمیم میگیرد خانه را ترک کند و در جستوجوی بهشت افسانهای گربهها به جاده بزند. بلانکت برای یافتن پسرش باید با ترسش کنار بیاید و با گذشتهاش آشتی کند.