به سازمان امنیت اطلاع داده میشود که فردی (عباس قاجار) متعلق به یک گروه ضدرژیم در رستوران کندو قرار گذاشته است. افراد سازمان آن فرد و مردی که گمان میکنند با او قرار داشته را دستگیر میکنند. فرد اصلی در جریان فرار گلوله خورده و کشته میشود. در بازجویی فرد دستگیر شده (جواد گلپایگانی)، به او گفته میشود که برای روبهروکردن او با مرد اصلی فردا به سازمان مرکزی در پایتخت انتقال داده خواهد شد..
هاشم، که جیگرکی دارد، مرد لوطی مسلکی است و هوای هم محله ای ها را دارد؛ منتها به سبک خودش. هر جا دعوایی باشد، هاشم هم وارد می شود و قضیه را تمام می کند. اما هاشم گروه دوستانی دارد، که خلاف کار هستند تا اینکه کابوسی او را تغییر می دهد..
سمانه ،طلعت و محسن خواهر و برادر هستند . طلعت ازدواج کرده و با همسرش اختلافات زیادی دارد . سمانه پشت کنکوری است و محسن هم بیکار است . سمانه و محسن با مادرشان زندگی میکنند.مادر با وجود بیماری سخت هم در بیمارستان آشپزی می کند و هم در خانه لباس می دوزد تا خرج بچه ها یش را بدهد اما ....
«مرضیه» زنی است مقاوم که باید علیه بدی ها بجنگد. شوهرش در بوسنی شهید شده است و او تنها با دو فرزند خردسال و مادر داغدار خود زندگی می کند. پدر شوهرش از آمریکا بازگشته است تا آن ها را با خود به آمریکا ببرد و حال «مرضیه» یا باید در وطن بماند و در کنار خانواده اش با آسیب ها و صدمات اجتماعی بجنگد و یا اینکه جلای وطن کند. «مرضیه» در مقابل ناملایمات و سختی ها باید توان ایستادگی داشته باشد…
فیلم روایتگر کربلایی زال (کل زال) است که در پیرانه سر به هنگام کوچ ایل بختیاری تصمیم میگیرد در غاری منتظر بازگشت ایل بماند. او برای پیرزنی به نام دالو سنگین ماه، که قصد خودکشی دارد، به بازگویی دلاوریهای خود در جوانی میپردازد. دالو سنگین ماه در مییابد که کربلای زال همان مرد ایلیاتی است که در جوانی دلباختهٔ او بوده و بر سر او با پسر عباس قلی کش مکشی داشته است. وقتی ایل بازمیگردد با جسد کربلایی زال رو به رو میشوند و …
رسول، کارمند بانک، با زنی به نام بتول و پسرش تصادف می کند و وقتی آنها را به بیمارستان می رساند متوجه می شود که زن دچار فراموشی شده. زهره همسر رسول، به بیمارستان می آید و از زن مراقبت می کند. زهره و بتول با هم صمیمی می شوند و چون بتول کسی را ندارد او را به خانه رسول می برند. زهره پس از مدتی از حضور او معذب می شود و از رسول می خواهد تکلیف او را روشن کند..
پسربچه اي تحت تأثير قصه هاي يك پرستار مهربان و تخيلات خود به كمك يك دختر سرطاني مي شتابد..
یک سرگرد ارتش به همراه افرادش که پسرش نیز در میان آنهاست، به مأموریت انفجار پل الخلیل در خاک عراق میروند. اما حین عملیات، پسر سرگرد به شهادت میرسد و او به همراه افرادش به اسارت نیروهای عراقی درمی آیند. در بازداشتگاه، سرگرد تظاهر به همکاری با عراقیها میکند و از این طریق موفق میشود به همراه سه تن دیگر از اسیران، نظر فرمانده بازداشتگاه را نسبت به ضبط یک مصاحبه تلویزیونی جلب کند..
خاطره، دختر پانزده ساله ناهيد و بهرام شرافت، در سالگرد تولدش ناپديد مي شود و جشن تولد او به مجلس ماتم تبديل مي شود. تلاش هاي همه براي يافتن خاطره بي نتيجه مي ماند. مادر بر اثر اين حادثه بيمار مي شود و پدر هم دست به دامان اداره آگاهي و سرگرد نراقي و بازپرس اين اداره مي شود. سرهنگ نصيري، دوست خانوادگي خانواده شرافت هم براي پيدا كردن خاطره تلاش مي كند. بازپرسي وسعت مي گيرد و پيش از همه آشنايان مورد اتهام قرار مي گيرند. از جمله مظنونها، محمدرضا پسر جوان سرهنگ نصيري است كه معلوم مي شود به خاطره علاقه مند بوده و در كودكي هم يك بار جان او را نجات داده است..
سربازان عراقی درصدد هستند تا مردان یک روستای مرزی را به جبهه ببرند، اما آنها ریشه خود را ایرانی میدانند. به همین دلیل شبانه تصمیم به فراری دادن جوانها میگیرند. قضیه لو میرود و عراقیها دستور دستگیری همه مردان جوان روستا را میدهند. در این بین مردم شورش میکنند و سرهنگ و سربازان عراقی را در پاسگاه زندانی میکنند و آماده کوچ به طرف ایران میشوند، اما باز درگیری میان سربازان عراقی و مردم صورت میگیرد و..