
در سال 2007، در بحبوحه خشکسالی و کمبود آب، دولت ایالت نیوساوت ولز از برنامههایی برای بهرهبرداری و بازیافت میلیونها لیتر آب محبوس شده در شبکهای از تونلهای متروکه قطار درست در زیر قلب سیدنی رونمایی کرد. با این حال، دولت ناگهان از اجرای این طرح منصرف شد و دلیل آن علنی نشد. صحبتهایی در مورد ناپدید شدن افراد بیخانمانی که از تونل به عنوان سرپناه استفاده میکردند، وجود دارد، در حالی که دولت اعلام کرده است که هیچ فرد بیخانمانی در آنجا وجود ندارد. این موضوع و سکوت مقامات و وزرا، باعث میشود روزنامهنگاری به نام ناتاشا تحقیقاتی را در مورد لاپوشانی دولت آغاز کند. او و تیمش پیت (تهیهکننده)، استیو (فیلمبردار) و تنگلز (تکنسین صدا) تصمیم میگیرند داستان را در تونل بررسی کنند.
پس از پیوند قلب، مانوئل تغییر شخصیتی را احساس میکند و زندگی اهداکننده قلب خود را بررسی میکند و این امر او را با ویل بیوه و جامعهاش آشنا میکند.
یک طراح چهرهنگاری و یک پلیس با همکاری یکدیگر تلاش میکنند هویت یک قاتل مرموز را کشف کنند؛ آن هم با استفاده از توصیفهایی از چهرهاش که در ذهن تنها شاهد عینی این جنایت وحشیانه نقش بسته است.
در حالی که در شهر آگره از دست پلیس فرار میکنند، «رانی» و «ریشو» نقشه میکشند تا با هم فرار کنند. اما وقتی نقشهشان به هم میریزد، رانی از یک تحسینگر آرام و کمرو درخواست کمک میکند.
داستان واقعی، باورنکردنی و ناگفتهی گروهی از زندانیان که تلاش میکنند از نخستین اردوگاه مرگ نازیها فرار کنند؛ تلاشی که در نگاه اول غیرممکن به نظر میرسد، اما هدف آنها رساندن نخستین روایت شاهدان عینی از هولوکاست به جهان است.
ابیمانیو سود، جراح مشهوری است که مبلغ 5 کرور روپیه را برای یک تسویهحساب محرمانه حمل میکند تا از رفتن به زندان نجات پیدا کند. اما ناگهان تماسی وحشتناک دریافت میکند — دختر 16 سالهاش، ودیکا، ربوده شده است. مبلغ درخواستی گروگانگیران؟ دقیقاً همان پولی که همین حالا همراهش دارد. آیا این یک آدمربایی واقعی است — یا نقشهای حسابشده برای به دام انداختن او؟
تنشها میان خانوادههای رقیب تبهکار زمانی شعلهور میشود که ورود فرمانده جدید پلیس، آتشبس ناپایدار میان آنها را بر هم میزند.
در بورنئو، نزدیک جنگلهای گرمسیری، «کریا» یک بچه اورانگوتان را در مزرعهی نخل روغنی که پدرش در آن کار میکند، نجات میدهد. پسرخالهاش «سلای» که بهدلیل درگیری میان قبیلهی بومیاش و شرکتهای چوببری به دنبال پناهگاه است، به خانهی آنها میآید. حالا کریا، سلای و اورانگوتان کوچکی که «اوشی» نام گرفته، باید برای نجات جنگل در برابر نابودی آن مبارزه کنند.
گروهی از یاغیان از مخفیگاه خود دفاع میکنند تا اینکه راز تکاندهندهای در مورد هویت و دشمنی خود کشف میکنند. اکنون آنها در رقابتی با زمان هستند و به دنبال راهی برای فرار از عذاب حتمی به دست پلیسهای کلون هستند.
ساکنان مالگاون برای فرار از مشقتهای روزمره به سینمای بالیوود چشم دوخته اند. فیلمساز آماتور، نصیر شیخ، از مردم مالگاون الهام میگیرد تا فیلمی برای مردم مالگاون بسازد. او گروه دوستانش را دور هم جمع میکند تا رویای خود را به واقعیت تبدیل کند و بدین ترتیب جان تازهای به شهر ببخشد.