نوجوانی سفید پوست با چند جوان سیاه پوست درگیر می شود و او موضوع را با «درک» ، برادر بزرگ ترش که گرایشات تند نئونازی دارد، در میان می گذارد. «درک» بی مهابا سلاحش را بر می دارد و به سراغ جوانان سیاه پوست می رود، آنان را می کشد، و به زندان محکوم می شود. اما در زندان، به دلیل بدرفتاری زندانیان سفید پوست با او، دیدگاهش نسبت به سیاه پوستان عوض می شود...
یک روح در بدن دانش آموزی دبیرستانی تناسخ پیدا می کند و تا 100 روز به او مهلت داده میشود که علت مرگ این دانش آموز را پیدا کند.
والتر نف زخمى وارد دفتر كارش مىیشود و خطاب به دستگاه ضبط صدا ماجراى خود را تعریف میكند: این كه چطور به عنوان مأمور بیمه به خانه ى آقاى دیتریكس رفت و به خانم خانه، فیلیس، دل باخت، طورى كه قبول كرد در نقشه ى قتل شوهر ثروتمندش و تصاحب حق بیمه با او همدستى كند...
تراژدی جانِ جوانی به نام اسکایلر را میگیرد و در حالی که یکی از نزدیکانش به دنبال یافتن پرسشهایش پیرامون آن حادثه است، کشف میکند که اسکایلر سعی دارد از دنیای دیگری با او تماس بگیرد…
گئرد وایسلر, بازجوی ارشد اشتازی، پلیس امنیت جمهوری دمکراتیک آلمان و یکی از باورمندان به حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی است. او مأمور زیر نظر گرفتن زندگی گئورگ دریمن یک کارگردان تئاتر میشود که مقامات ارشد نیروی امنیتی، به توصیه وزیر فرهنگ و هنر آلمان شرقی، در پی یافتن بهانهای برای ایجاد محدودیت و خانهنشین کردن وی هستند.
پس از امتناع از حمله به مقر دشمن، فرمانده سربازان را متهم به بزدل بودن میکند و افسر ارشد آنها میبایست از این اقدام آنها دفاع کند.
رمان های هِنری، نویسنده جوان، سنتی و ناموفق انگلیسی اصلا فروش نمی روند. اما ناگهان یکی از کتاب هایش در مکزیک می درخشد و مسئول انتشارات به او اصرار می کند که با یک تور تبلیغاتی به آنجا سفر کند. زمانیکه هنری به مکزیک می رسد، متوجه می شود که دلیل محبوبیت کتاب هایش نه نویسندگی او، بلکه چیز دیگریست که از فهمیدنش خونش به جوش می آید.
یک نوازنده نوجوان و درونگرا پس از مرگ خواهر بزرگترش سعی میکند دنیای اطرافش را کنار هم نگه دارد.
در اول نوامبر 1959 سی سی باکستر مردی مجرد و تنها، نزدیک چهار سال است که کارمند دفتر مرکزی یک شرکت بزرگ بیمه با سی هزار کارمند در منطقه منهتن نیویورک است . وی بنا به دلایلی بعد از پایان ساعت کاری دیرتر به آپارتمان خود واقع در خیابان پارک غربی می رود...
جول که آدمی خجالتی و تا حدی ساده است، در یک مسافرت ساحلی با دو نفر از دوستانش، با کلمنتاین که دختری کمفکر و پرانرژی است آشنا میشود. بعد از مدتی این دوستی به پایان میرسد و کلمنتاین دست به یک عمل پاکسازی حافظه از طریق شرکت لاکونا میزند. بعد از پاکسازی، وقتی جول او را میبیند و متوجه میشود که کلمنتاین او را از حافظه و خاطرات خود پاک کرده است، تصمیم میگیرد تا او نیز کلمنتاین را از خاطرات خود پاک کند. اما در میانهی راه پاکسازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه میشود که مایل به این کار نیست و سعی در منحرفکردن مسیر پاکسازی میکند…