
یک شهر کارخانهای توسط دود دودکشها پوشانده شده است، و از آنجایی که مردم شهر طی قرنها آسمان را ندیدهاند، دیگر باور ندارند که ستارهها وجود داشته باشند. یک دودکش پاککن و یک هیولای مهربان به نام پوپل تصمیم می گیرند ثابت کنند که ستاره ها واقعی هستند.
داستان فیلم در سال 1988 در ایالت وایومینگ می گذرد، زنی پیش خدمتی است که توسط دو گاوچران مجروح و از ریخت می افتد. کلانتر شهر تنها به جریمه کردنشان اکتفا می کند. اما دوستان زن برای کسی که بتواند انتقامش را بگیرد هزار دلار جایزه می گذارند. ویلیام مانی هفت تیرکشی که توبه کرده ولی هنوز گذشته زشتش عذابش می دهد به کمک دوست قدیمی اش و یک مرد جوان آخرین کار خود را شروع می کند.
مردی که به دلیل مشکلات اضطرابی نمیتواند از خانه بیرون برود، به آپارتمانی جن زده نقل مکان می کند. او غریبه ای را استخدام می کند تا مراسم جن گیری را انجام دهد؛ اما اتفاقات وحشتناکی رخ می دهد.
مردی ماجراهای زندگی خود را به عنوان یک پسری 10 ساله در سال 1969 در ایالت هیوستون آمریکا روایت می کند. او داستانهایی مملو از نوستالژی را به هم میبافد که حاصل پیوند واقعیت و خیالپردازیهایش هستند.
داستانی ساده در مورد یک پیرمرد 60 ساله دوست داشتنی که به تازگی بازنشسته شده است
داستان یک زندانی خطرناک به نام استیو مکلسون که به دلیل ارتکاب قتل های زنجیره ای در زندانی فوق امنیتی زندانی شده است...
در این فیلم که دنباله معنوی فیلم مدرسه هندی محسوب میشود، مردی سخت کوش به نام چامپاک بانسال که در ایالت راجستان هند، یک شیرینی فروشی را اداره میکند، تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا دخترش بتواند در شهر لندن ادامه تحصیل دهد و به رویاهایش جامه عمل بپوشاند.
مردی حافظه خود را از دست میدهد و هر 12 ساعت یکبار با بدن جدیدی از خواب بیدار می شود و هر بار مجبور است بفهمد که در بدن چه کسی است. این وضعیت وقتی شروع میشود که او در یک تصادف رانندگی، در بدن شخصی که او را نمی شناسد، بیدار می شود.
یک شکارچی بنام «لولین ماس»، روزی بطور اتفاقی با اجساد گروهی از تبهکاران، که بخاطر بهم خوردن معامله مواد مخدر یکدیگر را کشته اند روبرو می شود. او این ماجرا را به پلیس خبر می دهد و...
در سال 1898 دَنیل پلِین ویو از حفاران با تجربه نفت، اطلاع پیدا می کند که در دشتی در غرب آمریکا چاهی از نفت در حال بیرون آمدن از زمین است، بنابراین دست پسرخوانده اش را می گیرد و به آنجا می رود .دنیل از کودکی تجربه های بدی با زندگی و انسان ها داشته است و رفته رفته از مردم متنفر است و می خواهد با کسب ثروتی کلان زندگی ای ترتیب دهد تا به دیگران نیازی نداشته باشد. با وجود این طرز فکر، او به پسرخوانده ای که دارد دل می بندد. اما پسرخوانده نیز آدم درستی نیست و دنیل با شخصی روبرو می شود که خود را به دروغ، برادر گمشده ای از او معرفی می کند.