
با دستگیری «پرومال»، مشکلات «کومارسان» شدت میگیرد و به زودی با انتخابی دشوار روبهرو میشود؛ انجام وظایفش به عنوان یک پلیس یا ایستادگی برای آنچه که درست است.
ماتیو همه چیزش را مدیون دوستش وینسنت است: خانهاش، شغلش، و حتی جانش را که ده سال پیش نجات داد. آنها به همراه همسرانشان یک چهار نفره جدانشدنی را تشکیل داده و زندگی راحتی را در ریویرا فرانسه میگذرانند. اما ماتیو متوجه میشود که وینسنت به همسرش خیانت میکند.
شارلوت خود را در یک رکود مییابد و به دنبال جرقهای است که به نظر میرسد دستنیافتنی است. پس از شبی پرهیجان از عاشقی و خیالپردازی درباره آیندهای با مردی به نام آدام، او ناگهان ناپدید میشود. وقتی شارلوت سرانجام متوجه میشود که آدام به بیماری لاعلاجی مبتلاست، تصمیم میگیرد به او کمک کند تا آخرین روزهای زندگیاش را به کاملترین شکل ممکن سپری کند.
گیر افتاده در جزیرهای متروکه، خانوادهای چهار نفره برای بقا تلاش میکنند، در حالی که گذشتهشان آشکار میشود و آنها را به ورطهای از اتفاقات دردناک فرو میبرد.
مادی، یک دانشآموز است که شبها به عنوان قفلساز کار میکند. او به کلر کمک میکند تا وارد آپارتمانش شود و به زودی متوجه میشود که او در مورد هویت خود دروغ گفته و چیزی را که متعلق به مرد خطرناکی به نام یانیک بوده دزدیده است. مادی در یک تعقیب و گریز گرفتار میشود و تنها یک شب فرصت دارد تا بیگناهی خود را ثابت کند.
خانوادهای در یک خانه روستایی دورافتاده توسط حیوانی نامرئی مورد حمله قرار میگیرند، اما با گذشت شب، پدر شروع به تغییر و تبدیل شدن به چیزی غیرقابلتشخیص میکند.
نولان بنتلی، مردی با شخصیتی کاریزماتیک، در میان جنگلی دورافتاده از خواب بیدار میشود، درحالیکه به درختی بسته شده و هیچ خاطرهای از چگونگی رسیدنش به آنجا ندارد. در حالی که زمانش بیوقفه رو به پایان است، غریبهای مرموز ظاهر میشود و او مجبور میشود با شیاطین گذشتهاش روبهرو شود و برای زنده ماندن و یافتن راهی برای خروج از این کابوس بجنگد.
مردی پس از بستری شدن ناگهانی پدرش، به کشف حیرتانگیزی دست مییابد و تلاش میکند تا راز خانوادگیشان را از اهالی شهر پنهان نگه دارد.
میشل از دوران بازنشستگی آرام خود در روستایی در بورگوندی، در نزدیکی دوست قدیمیاش ماری-کلود، لذت میبرد. وقتی دختر پاریسیاش، والری، پسرش لوکاس را برای تعطیلات مدرسه نزد مادربزرگش میفرستد، میشل که از رفتار دخترش تحت فشار قرار گرفته، در وعده ناهار به او قارچ سمی میدهد. والری بهسرعت بهبود مییابد اما مادرش را از دیدن نوهاش منع میکند. میشل که احساس تنهایی و عذاب وجدان دارد، دچار افسردگی میشود... تا اینکه پسر ماری-کلود از زندان آزاد میشود.
در دهه 1990، اسلواکی پساکمونیستی، یک کارگر جنگل سابق به نام میکی فرصتی پیدا میکند تا در سطح محلی تجارت کند و پلههای ترقی را طی کرده و به بزرگترین رئیس مافیا در کشور تبدیل شود.