
مردی حافظه خود را از دست میدهد و هر 12 ساعت یکبار با بدن جدیدی از خواب بیدار می شود و هر بار مجبور است بفهمد که در بدن چه کسی است. این وضعیت وقتی شروع میشود که او در یک تصادف رانندگی، در بدن شخصی که او را نمی شناسد، بیدار می شود.
بعد از پایان جنگ جهانی دوم، هولی مارتین برای دیدن دوستش هری به وین سفر می کند ولی متوجه می شود که هری همان روز در یک تصادف رانندگی کشته شده است. در مراسم خاکسپاری هولی به دو افسر مشکوک می شود.
بنجامین اِسپوسیتو، مأمورِ سابقِ دادگاه فدرال، در حال نوشتن رمانی برمبنای پرونده ی تجاوز و قتلی ست که سال ها پیش، مأمورِ به سرانجام رساندن آن بود. او هنگام نوشتن رمان، به جزئیاتِ پرونده فکر می کند در عین حالی که عشق قدیمی اش، ایرنه هم کم کم وارد ماجرا می شود و در این میان، حسرت های گذشته برای او تکرار می گردد.
لورا که از یک رابطه ی آزاردهنده آسیب دیده است، با پسر هفت ساله اش کودی از شوهر سابقش فرار می کند. اما در پناهگاه جدید، ایدهآل و دورافتاده خود، متوجه میشوند که هیولای دیگر، بزرگتر و ترسناکتری برای مقابله با آنها دارند…
پلیس بازنشستهای که با نقل مکان به کلبه ای جنگلی، به دنبال آرامش ؛ زمانی که یک کاراگاه خصوصی او را برای تحقیق در مورد یک قتل استخدام می کند، کاملا بهم می ریزد...
شش غریبه در یک مزرعه ذرت از خواب بیدار میشوند و بزودی میفهمند که چیزی مرموز در حال شکار آنهاست.
شین و اولیور در بحبوحه آماده شدن برای مراسم ازدواجشان، به پسربچه ای مبتلا به سرطان خون کمک می کنند تا به دوست قدیمی اش برسد. در آن سوی قصه، ریتا و نورمن با چالش های بچه دار شدن درگیر هستند.
یک قاتل حرفهای به نام الکس متوجه می شود که پس از امتناع از تکمیل کار برای یک سازمان جنایی خطرناک، آنها به دنبال قتل او هستند. الکس در حالی که سعی در فرار از دست آنها دارد، حافظه اش را نیز از دست می دهد و ...
الکس، یک مهندس صدا، به طور تصادفی صداهای مرموز را ضبط می کند: پیام های ناراحت کننده ای از زندگی پس از مرگ که او را از خطر قریب الوقوع و وحشتناک هشدار می دهد.
در دهه 1950 میلادی در شهر نیویورک، یک کارآگاه خصوصی به نام لیونل اسروگ که مبتلا به سندروم توره میباشد، تلاش میکند تا معمای قتل تنها دوست و مربی اش فرانک مینا را حل کند.