دختری جوان به نام مهتاب (هدیه تهرانی) در خیابان با ماشین فرد مسافرکشی به نام ارسطو (بهرام رادان) در خیابان تصادف کرده و فرار میکند. ارسطو (بهرام رادان) با کمک دوست خود اتومبیل مهتاب را پیدا میکند و بعد از قطعه قطعه کردن آن را به مهتاب (هدیه تهرانی) تحویل میدهد.
روانپزشکی به نام دکتر رُز کوتر شاهد مرگ وحشتناک بیمارش میشود. پس از این واقعیتِ آسیبزا، دکتر جوان چیزهای عجیبی را تجربه میکند که به سادگی قابل توضیح نیستند. او در همهجا ناگهان مردم را با لبخندی کاملاً ترسناک میبیند که به او زل میزنند. اما به نظر میرسد که هیچ فرد دیگری جز او متوجه این پدیده نمیشود…
داستان شخصیت هایی را بازگو میکند که در صنعت سرگرمی مشغول به کار هستند و به اصطلاح تمام خراب کاری ها را از بین میبرند. لی سونگ کیونگ در نقش اوه هان بیول، سرپرست تیم روابط عمومی یک کمپانی سرگرمی بازی میکند. او با مهارت های بالای خود در تبلیغ، مدیریت بحران و ارتباط با بقیه، آیدل ها را مدیریت میکند. کیم یونگ ده هم در نقش گونگ ته سونگ یک آیدول محبوب که به لبخند مثل فرشته و شخصیت مؤدب خود معروف است بازی میکند. او روحیه رقابتی ای دارد و خیلی زود ناامید میشود...
در اواخر دوره گوریو و اوایل دوره چوسان, دو دوست بخاطر اختلاف نظر درباره کشور خود، دشمن یکدیگر میشوند. «سو هی» فرزند فرمانده «سو گیوم» می باشد. او جنگجوی ماهریست که در مقابل بی عدالتی سکوت نمیکند و با اینکه زندگی بسیار سختی دارد باز هم لبخند از روی لبانش محو نمیشود. از طرفی «نام سون هو»، فرزند زنی از طبقه پایین، پسری بسیار باهوش و با استعداد است که سعی دارد در امتحان افسری قبول شود اما به علت یک سوتفاهم وارد یک درگیری با سو هی میشود.
در فیلم جیب بر خیابان جنوبی بگذار به ضرب شمشیر یک دلاور از پا درآیم، پولاد در قلب و لبخند بر لب. زمانی چنین گفته بودم، ولی تقدیر چه بازی ها که ندارد، میدان جنگ من فاضلاب گند خیابان بود و خصم من یک گاری با باری هیزم. بسیار منطقی است، من همه چیزم را از دست داده ام، حتی مردنم را..
مرتضی پسر نوجوانی است که می خواهد بعد از امتحاناتش سرکار برود تا بتواند دوچرخه بخرد. پدر او به شدت با کار کردن مخالف است و عقیده دارد که تابستان هم باید درس خواند. اما مرتضی بدون اطلاع پدر و با کمک پدربزرگش کار پیدا می کند و همین مسأله اختلافات قدیمی بین پدر و پدربزرگ را دامن می زند...
حمید پس از مرگ مادرش برادرش مجید که معلول است را نزد خود میآورد. با ورود مجید به زندگی مهین و حمید خوشبختی به زندگی آنها روی میآورد. اما مهین پس از مدتی خسته میشود و مجید را به آسایشگاه میبرد، ولی به خاطر عذاب وجدان او را به خانه باز میگرداند..