در مجموع 1396 فیلمی ژانر کمدی یافت شد.
در مجموع 1396 فیلمی ژانر کمدی یافت شد.
تینکلز، توله سگ دوست داشتنی و غول پیکر دراک است که بیش از هر زمان دیگری انرژی دارد و فقط می خواهد توپ بازی کند. اما متاسفانه دراک خیلی مشغله دارد و همزمان چندین کار در هتل انجام می دهد…
پدر جوانی به اسم «آنتی» که پسر بچه بازیگوش و باهوشی دارد، تصمیم می گیرد سرپرستی یک دختر بچه را نیز قبول کند اما ورود این دختر بچه به زندگی آن ها, با ماجراهای خنده دار بسیاری همراه می شود.
از طرف ملکه زنبور عسل ها خبر می آورند که رقابت بزرگی در راه است و مایا زنبور عسل می بایست کندوی خود را به کمک دیگر زنبور ها برای تغذیه زنبور های عسل ورزشکار آماده کند.
دو دوست صمیمی به نام های وال و کوین در حالیکه از زندگی ناامید هستند، قراری برای یک خودکشی دو نفره میگذارند.
وقتی ال، یک طراح مشتاق کفشهای کتانی اهل کوئینز، با کیرا کینگ، دختر مستقل بسکتبال، ستاره افسانهای بسکتبال و داریوش کینگ، داریوش کینگ، آشنا میشود. ال با کمی تلنگر از سوی بهترین دوستش و پاشیدن جادوی Fairy Godfather، شجاعت استفاده از استعداد خود را برای دنبال کردن رویای خود برای تبدیل شدن به یک طراح کفش کتانی "مشروع" در صنعت پیدا می کند.
فارست گامپ (تام هنکس) مادرزاد دچار اختلالاتی ذهنی و جسمی است. او در کودکی به طور معجزه آسایی توانایی راه رفتن را بدست می آورد اما همچنان ضریب هوشی اش بسیار از حد نرمال پایینتر است. مادرش با تلاش فراوان او را به مدرسه می فرستد. بر اساس سلسله ای از حوادث به موفقیتهایی بزرگ دست پیدا می کند. به جنگ ویتنام می رود و به عنوان قهرمانی دست پیدا می کند. و حتی عاشق می شود.
زمانیکه اختراع مرموز ون هلسینگ از کنترل خارج می شود، درک و رفقای هیولایش همگی به انسان و جانی نیز به هیولا تبدیل می شوند. هم اکنون که درک در بدنی اشتباهی قرار گرفته و قدرت هایش را از دست داده، به همراه جانی که عاشق زندگی جدیدش به عنوان یک هیولاست، باید با همکاری یکدیگر بشتابند تا درمانی برای خود پیدا کنند.
چارلی پس از آشنایی با یک دختر نابینا، شاخه گلی از او دریافت میکند و عاشق او میشود. این عشق باعث میشود تا «چارلی» دست به هر کاری بزند تا هزینه درمان چشمهای دختر را فراهم کند و...
سال 2085، مرد جوانی، یکی از معدود بازماندگان جامعه، سفری طولانی را برای یافتن دیگران آغاز می کند.
وقتی آندره 85 ساله سکته میکند، امانوئل با عجله به بالین پدرش میرود. او که بیمار و نیمه فلج روی تخت بیمارستان است، از امانوئل می خواهد که به او کمک کند تا به زندگی اش پایان دهد. اما چگونه می توانید چنین درخواستی را قبول کنید در حالی که پدر خودتان است؟